ماجرای مرگ برادر بعد از خودکشی برادر بزرگتر
خبر که به گوشم می رسد از حیرت و ناباوری تند تند پلک می زنم.”برادر محمد موسوی زاده” در دریا غرق شد .
نام محمد موسوی زاده را تا آخر عمرم هم فراموش نمی کنم.همان پسر بچه یازده ساله ای که دلش می خواست در برنامه شاد درس بخواند اما گوشی و تبلت نداشت.مادرش می گفت بچه درس خوانی بود و غصه اینکه نمی توانست هم پای همکلاسی هایش در برنامه شاد درس بخواند،باعث شد قلب کوچکش تاب و تحمل این غصه را نداشته باشد.محمد خودش را حلق آویز کرد و خبر خودکشی اش در رسانه ها سر و صدای زیادی به پا کرد.
همان شب که محمد به خاک سپرده شده بود با مادر او حرف می زدم.می گفت:«زندگی درستی نداریم.بچه معلولی هم دارم.»
او بارها در درددل هایش از برادر معلول محمد حرف زده بود.همان برادری که از محمد دو سال کوچکتر بود و نامش علی اصغر بود.همان پسر ۹ ساله ای که خبر غرق شدنش،آن هم حدود دو ماه بعداز خودکشی برادرش یکی از حیرت انگیزترین اخباری بود که می نویسم.
علی اصغر موسوی زاده تنهایی به دریا رفته بود
پدر علی اصغر و محمدموسوی زاده، گوشی را که برمی دارد بغضش می ترکد.قرار است ساعتی دیگر علی اصغر موسوی زاده را هم در کنار محمد به خاک سرد گور بسپارد.
غروب دوشنبه بود که خبر غرق شدن علی اصغر را به او دادند.او در مورد این اتفاق می گوید:«بعداز ظهر دیروز با از بهداری بندردیر با من تماس گرفتند و گفتند که جسد غرق شده یک کودک ۹ ساله در اسکله صیادی بندربوشهر پیدا شده که احتمال می دهیم فرزند تو باشد.همه جا را دنبال علی اصغر گشتیم و خبری از او نبود.بعد من برای شناسایی خودم را به بهداری رساندم و دیدم علی اصغر بی جان روی تخت بهداری بود.در دریا غرق شده بود و نفس نمی کشید.دیگر چیزی نفهمیدم و فقط در سر خودم می زدم.»
پدر علی اصغر و محمد در ادامه در مورد غرق شدن فرزندش می گوید:«خانه ما خیلی به اسکله صیادی نزدیک است و برای همین خیلی وقت ها پیش می آمد که علی اصغر قدم زنان به دریا می رفت.چند بار همسایه ها با من تماس گرفتند و گفتند علی اصغر داشت سمت دریا می رفت و او را نگهداشته بودند.بعد من سریع رفته بودم و او را آوردم.
پدر علی اصغر در ادامه گفت:«دیروز هم به دریا رفته بود و لابد می خواست مثل همیشه بازی کند.من کنگان بودم که با من تماس گرفتند و خبر فوت فرزندم را به من دادند.اما بعدا شنیدم که امدادگران هلال احمر متوجه غرق شدن علی اصغر شده بودند و سعی کرده بودند او را نجات دهند اما فایده نداشت.»
غصه های علی اصغر موسوی زاده بعد از مرگ محمد
پدر محمد و علی اصغر تنهایی در بیابان نشسته و در حال گریه کردن است که با او تماس می گیریم.می گوید داشتم با خدا درددل می کردم.اما انگار ادامه درددلش را به ما می گوید:«محمد را که از دست دادم،خواب و خوراک از من گرفته شد.افسرده شده بودم و دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.همه کارهای محمد بر عهده خودم بود.آخر او پسر بزرگم بود.رسیدگی به او را من انجام می دادم تا مادرش به سه برادر دیگرش رسیدگی کند.بعد از فوت محمد،جای خالی او،داغ جگر گوشه ام و مرور خاطراتش به جانم آتش می انداخت.»
در این شرایط روحی پدر،علی اصغر سعی می کرد با دستان کوچکش مرهمی بر قلب داغدیده پدر بگذارد:«علی اصغر معلولیت داشت و نمی توانست صحبت کند.اما وقتی من غذا نمی خوردم، دستم را می گرفت و به زور از من می خواست که در کنارش بنشینم و غذا بخورم.به من می فهماند که اگر غذا نخورم او هم نمی خورد.من هم برای اینکه او دست از غذا نخورد نکشد،به زور چند لقمه غذا در دهانم می گذاشتم تا او غذا بخورد.»
پدر محمد و علی اصغر شب تا صبح در قبرستان خوابید
خانواده موسوی زاده ۲ پسر یک ساله و ۲ ساله دیگر به نام های رضا و حسین هم دارند.پدر خانواده در مورد حال و روز این روزهایش به رکنا می گوید:«دیشب وقتی فهمیدم که پسر دیگرم را هم از دستم رفته،دیگر حال خودم را نمی فهمیدم.به قبرستان رفتم و شب را آنجا خوابیدم.بعد از مرگ محمد کارما فقط گریه بود.یک چشممان اشک است و چشم دیگرمان خون است.اما حالا بیشتر از قبل حال خودم را نمی فهمم.روی موتور نشستم و با اینکه نمی توانستم درست برانم اما با همان سرعت کم به بیابان آمدم.وسط بیابان نشستم و دارم با خودم می نالم و گریه می کنم.هر چند که الان نزدیک دو ماه است کارم همین است.در صحرا راه می روم و برای خودم گریه می کنم.رنگ خواب و خوراک ندیده ام.»
درددل های پدر علی اصغر و محمد موسوی زاده
آه غلیظی بر سینه اش می نشیند و سعی می کند بغضش را فرو بخورد.می گوید:«هیچ وقت در زندگی ام گناهی نکرده ام،حق کسی را نخوردم و رنگ بازداشتگاه را ندیدم.نمی دانم چرا در این یک سال اخیر این همه بلا سرم آمد.اولین حادثه ای که برای خانواده ما پیش آمد این بود که گردن من شکست.در دریا داشتم کار می کردم که طوفان آمد.از قایق پرتاب شدم.طوری که انگار از یک ساختمان سه طبقه پرتناب شدم و برای همین مهره گردنم شکست.هزینه پروتز گردنم یازده میلیون تومان شد و دست من خالی بود اما یک فرد نیکوکار کمک کرد و عمل شدم.بعد از آن یک بار محمد،موقع بازی در پارک زمین خورد و دستش شکست.یک بار علی اصغر زمین خورد و سرش شکست.سه بار کولرمان سوخت و سه بار هم یخچالمان سوخت.بعد هم که دو فرزندم را از دست دادم.حالا حکایت من مثل حکایت یعقوب شده است.سرگردان بیابان و صحرا هستم و از غم پسرانم اشک می ریزم.»
گوشی پدر محمد موسوی زاده خراب است
صدا قطع و وصل می شود.بیشتر از پانزده بار شماره پدر محمد را می گیرم.چندین بار هم او به من زنگ می زند.حرف هایمان تکه پاره می شود بین چندین تماس.آخر سر از من معذرت خواهی می کند برای این همه قطع و وصل شدن و می گوید:«گوشی من خراب است.همان گوشی ای که قبلا به شما گفته بودم که دوربینش خراب است و محمد نمی توانست از آن استفاده کند.حالا این گوشی کلا خراب شده است.به خاطر محمد آن را زمین کوبیدم و خردش کردم.گفتم می خواهم بعد از بچه ام همین گوشی هم نباشد.الان یک گوشی ساده دیگر دستم است.»